دشت. سفته. داشن. دشن. (یادداشت مرحوم دهخدا). پولی که روز اول ماه یا روز اول سال به کسی دهند و آن را خجسته دانند و به فال نیک گیرند، قلب ’دست فال’ است به معنی سوداو معاملۀ اول. (آنندراج). سودای اولی که استادان حرفت و اصناف کنند و آن را میمون و مبارک دارند. (از برهان). سودای اول را گویند که از آن شگون گیرند و آن را سفته و دشن نیز گویند. (جهانگیری) : دست لافی که جود او کرده گرد از بحر و کان برآورده. معروفی. من ار لافی زنم از نامۀ خویش شناسم دست لاف خامۀ خویش. امیرخسرو (از آنندراج). هرگز خود را سخرۀ لافی نکنم لب رهن حکایت گزافی نکنم تا شب در سودای طرب بسته شود با غم روزی که دست لافی نکنم. ظهوری. ، عیدانه. عیدی، هدیه. تحفه. دستاویز. (یادداشت مرحوم دهخدا) : در سالی که به زیارت ایشان رفته بود و خاک تربت ایشان را شرایط تقبیل مرعی داشته بود هیچ دست لافی و ترجمانی نداشت. (مزارات کرمان ص 165). و رجوع به لاویدن و میلاویه شود. (کلمه لاف در دست لاف همان لاو در لاویدن و لاویه در میلاویه است) (یادداشت مرحوم دهخدا)
دشت. سفته. داشن. دشن. (یادداشت مرحوم دهخدا). پولی که روز اول ماه یا روز اول سال به کسی دهند و آن را خجسته دانند و به فال نیک گیرند، قلب ’دست فال’ است به معنی سوداو معاملۀ اول. (آنندراج). سودای اولی که استادان حرفت و اصناف کنند و آن را میمون و مبارک دارند. (از برهان). سودای اول را گویند که از آن شگون گیرند و آن را سفته و دشن نیز گویند. (جهانگیری) : دست لافی که جود او کرده گرد از بحر و کان برآورده. معروفی. من ار لافی زنم از نامۀ خویش شناسم دست لاف خامۀ خویش. امیرخسرو (از آنندراج). هرگز خود را سخرۀ لافی نکنم لب رهن حکایت گزافی نکنم تا شب در سودای طرب بسته شود با غم روزی که دست لافی نکنم. ظهوری. ، عیدانه. عیدی، هدیه. تحفه. دستاویز. (یادداشت مرحوم دهخدا) : در سالی که به زیارت ایشان رفته بود و خاک تربت ایشان را شرایط تقبیل مرعی داشته بود هیچ دست لافی و ترجمانی نداشت. (مزارات کرمان ص 165). و رجوع به لاویدن و میلاویه شود. (کلمه لاف در دست لاف همان لاو در لاویدن و لاویه در میلاویه است) (یادداشت مرحوم دهخدا)
عمل مست. اعمالی همانند اعمال مستان. حرکاتی به گونۀ مستان. - مست بازی درآوردن، کمی مشروب نوشیدن و خود را به مستی زدن. تقلید مستان درآوردن در غیرحالت مستی. - ، مست بودن و حرکات مستانه کردن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
عمل مست. اعمالی همانند اعمال مستان. حرکاتی به گونۀ مستان. - مست بازی درآوردن، کمی مشروب نوشیدن و خود را به مستی زدن. تقلید مستان درآوردن در غیرحالت مستی. - ، مست بودن و حرکات مستانه کردن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
حالت و چگونگی بستن دست، آن است که یک یک دست حیوانات را رسن بسته به میخ می بندند. (آنندراج) : گهت چون فرشته بلندی دهد گهت با ددان دستبندی دهد. نظامی. ، طریقۀ نشستن سگ و حیوانات مشابه آن، گرفتاری، فروتنی و تواضع. (ناظم الاطباء)
حالت و چگونگی بستن دست، آن است که یک یک دست حیوانات را رسن بسته به میخ می بندند. (آنندراج) : گهت چون فرشته بلندی دهد گهت با ددان دستبندی دهد. نظامی. ، طریقۀ نشستن سگ و حیوانات مشابه آن، گرفتاری، فروتنی و تواضع. (ناظم الاطباء)
تهی دست. دست تهی. صفرالید. - دست خالی (به اضافه) ،بی بضاعت و مایه. و رجوع به دست تهی شود. - دست خالی برگرداندن کسی را، مأیوس و ناامید و بی حصول مقصود او را بازگرداندن. - دست خالی برگشتن یا آمدن، آمدن از سفر بی ره آورد و ارمغان. - ، بازآمدن از کاری یا رسالتی بی نتیجۀ مطلوب. - دست خالی ماندن، تهی و دور ماندن دست از...: دست او خالی نخواهد ماند سالی هفتصد پای او خالی نخواهد ماند ماهی صدهزار. منوچهری
تهی دست. دست تهی. صفرالید. - دست خالی (به اضافه) ،بی بضاعت و مایه. و رجوع به دست تهی شود. - دست خالی برگرداندن کسی را، مأیوس و ناامید و بی حصول مقصود او را بازگرداندن. - دست خالی برگشتن یا آمدن، آمدن از سفر بی ره آورد و ارمغان. - ، بازآمدن از کاری یا رسالتی بی نتیجۀ مطلوب. - دست خالی ماندن، تهی و دور ماندن دست از...: دست او خالی نخواهد ماند سالی هفتصد پای او خالی نخواهد ماند ماهی صدهزار. منوچهری
عمل دست یازیدن. دست درازی. رجوع به دست یازیدن شود. - دست یازی کردن، دست درازی کردن: برآن مه ترکتازی کرد نتوان که بر مه دست یازی کرد نتوان. نظامی کس از بیم شه ترکتازی نکرد بدان لعبتان دست یازی نکرد. نظامی. چو دستی که بر ما درازی کنی به تاج کیان دست یازی کنی. نظامی. چو نام توام جان نوازی کند به من دیو کی دست یازی کند. نظامی. بر رهش عشق ترکتازی کرد فتنه با عقل دست یازی کرد. نظامی. ، حرص. طمع. و رجوع به یازی در ردیف خود شود
عمل دست یازیدن. دست درازی. رجوع به دست یازیدن شود. - دست یازی کردن، دست درازی کردن: برآن مه ترکتازی کرد نتوان که بر مه دست یازی کرد نتوان. نظامی کس از بیم شه ترکتازی نکرد بدان لعبتان دست یازی نکرد. نظامی. چو دستی که بر ما درازی کنی به تاج کیان دست یازی کنی. نظامی. چو نام توام جان نوازی کند به من دیو کی دست یازی کند. نظامی. بر رهش عشق ترکتازی کرد فتنه با عقل دست یازی کرد. نظامی. ، حرص. طمع. و رجوع به یازی در ردیف خود شود
غالب و معزز. (غیاث). کنایه از غالب و مسلط. (آنندراج). غالب و مظفر و فیروز. (ناظم الاطباء). برتر: دست بالاست کار تو که فلک زیر پایت روان همی ریزد. خاقانی. نیز چون همشیره با شروان رسید کار شروان دست بالا دیده ام. خاقانی. دل از زلفش نگه داری خیالی که هندوئی است دزد و دست بالا. ملا خیالی (از آنندراج)
غالب و معزز. (غیاث). کنایه از غالب و مسلط. (آنندراج). غالب و مظفر و فیروز. (ناظم الاطباء). برتر: دست بالاست کار تو که فلک زیر پایت روان همی ریزد. خاقانی. نیز چون همشیره با شروان رسید کار شروان دست بالا دیده ام. خاقانی. دل از زلفش نگه داری خیالی که هندوئی است دزد و دست بالا. ملا خیالی (از آنندراج)
حد اکثر. حداعلی. فوق. مقابل دست کم. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دست بالا را گرفتن، به حد اکثر فرض کردن. از رقم یا عدد بسیار یا مقدار گزاف یا کار مهم شروع کردن:دست بالاش را بگیریم هزار تومان و دست کمش صد تومان باید مصالح خرید. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دست بالا گرفتن، به حد اعلا رسیدن: سوداءالمهموم و هذیان المحموم به غایت رسید و دست بالا گرفت. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 17). ، سمت بالا. (یادداشت مرحوم دهخدا). اعلای هر چیز. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، صدر مجلس. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، دامنۀ بالای قبا و ارخالق. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
حد اکثر. حداعلی. فوق. مقابل دست کم. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دست بالا را گرفتن، به حد اکثر فرض کردن. از رقم یا عدد بسیار یا مقدار گزاف یا کار مهم شروع کردن:دست بالاش را بگیریم هزار تومان و دست کمش صد تومان باید مصالح خرید. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دست بالا گرفتن، به حد اعلا رسیدن: سوداءالمهموم و هذیان المحموم به غایت رسید و دست بالا گرفت. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 17). ، سمت بالا. (یادداشت مرحوم دهخدا). اعلای هر چیز. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، صدر مجلس. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، دامنۀ بالای قبا و ارخالق. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)